قيام

عليرضا دزفوليان
alireza_dezfoolian@hotmail.com

دوغ را كه دادند همه تب كرده بودند. هذيان و چرت و پرت و فحش بود كه از روي تخت هاي توي اطاق ها مي ريخت توي راهرو. مي گفتند پر از ميكروبي بوده كه از آسيايي شرقي رسيده ولي فحش هايش به زبان خودمان بود. چند تا زن با گيس بلند و به هم ريخته شان با چنگ پارچه ها را جمع مي كردند، سرشان را مي چرخاندند و جيغ مي زدند. صدايشان گاهي در خنده هاي بلند بلند محو مي شد. دكتر جان مادرت. جان عزيزت. دستش را كشيد و گفت: ((آخر من چه بگويم؟))

همهمه. هر چه قدر مي دوي پله ها بر عكست مي روند. مهتابي كم نور، كل روشنايي راهرو بود. ديوارها از وسط رنگشان فرق مي كرد و با خط نازك سياهي جدا مي شدند . چرك گرفته بودند و گچ هاشان پودر شده بود و ريخته بود وسط راهرو. چند تا سوسك لابلاي گچ ها توي تاريكي جلز جلز سبيلشان مي آمد. با هم دست مي كشيديم به پره هاي شوفاژ. صدايي داشت ها. يكي دو بار پيچ شيرش را باز كرديم و آب ريخت وسط راهرو. بخاطرش مجبور شدند تمام مهتابي ها را روشن كنند. حتما به گوششان مي رسيد.

به تر تيب پشت ميز نشسته بودند . ضد نور بودند و تقريبا همه شان دماغشان گنده و دراز بود و عينك كلفت روي چشمانشان كمي مضحك و در عين حال لاي سياهي ترسناكشان كرده بود. در را مي بستند و از توي سوراخ كه نگاه مي كرديم مستخدم سيخ درازي داشت كه از لاي سوراخ در فشار مي داد و اگر جا خالي نمي دادي حتما كورت مي كرد. مي گفتند اين كار را هم كرده ولي صدايش را در نياوردند و بعد گفتند چشم يارو كور مادرزادي بوده. چند بار پنبه گذاشتند توي سوراخي در ولي بي فايده بود. يكي دوبار هم مستخدم را گذاشتند جلوي در ولي همچين كتكش زديم كه خودشان حال كردند. ما را هم دور نگه مي داشتند. يك بار كه در بيرون را باز كردند ريختيم توي حياط، درست پشت پنجره و روبروي ساختمان سيماني با كركره هاي دراز دراز و هر چي دلمان خواست گفتيم ولي بعد از دماغمان در آوردند. در را سه قفله كرده بودند و چند نفري هم كه به طرف در حمله كردند شناسايي كردند. مي گفتند يكيشان را برده اند زير زمين انقدر به ديوار سيماني ماليدندش كه فقط استخوانهايش مانده بود. ديگر هم نيامد. هوس كرده بوديم برويم پايين ببينيم ولي كسي جرات نداشت. قرار گذاشتيم بالاخره ولي همان شب يكي از همان دماغ درازها آمد و گفت:(( مي خواهند بيايند اينجا را ببينند.)) لحاف ها را تر و تميز كردند و جا ها را رفت و روب و بالاخره در را بست و داد زد(( صدايتان در نيايد.))

يك بار با اين مهدي دعوايم شده بود. يك بارهم چايي ريخت روي سرم. نصف صورتم سوخت ولي حالا بهتر بودم. خوابيده بود. پريدم روي لحافش و شروع كردم زدن. عقده ام را در آوردم. در باز كردند و جفتمان را بردند. شروع كردند سوال. گفتم تقصير خودش بوده. يعني خودشان هم ديده بود آندفعه كه دعوايمان شده بود. از دماغش خون مي آمد. حال كردم از اينكه تا آنجا كه خوردش ، زدم. دو تا ديگر هم آوردند. اينجا چيز عاديي بود. عينكي دماغش را تكان داد و گفت:(( مي خواهيد بدهم آويزانتان كنم ؟ مي خواهيد بفرستم توي آن دخمه بمالندتان؟)) من گفتم: نه. از دماغ مهدي خون افتاد. (( نجس كثافت برو بيرون)). مهدي دستمالي را كشيد و در رفت. بعد با دهن گشادش ادامه داد :(( مي خواهم ، يك سگ بيارم. دعوا كنيد مي اندازمشان توي اطاق به جانتان . به جان عزيزم. فهميدين؟)) خدا كند. يكي گفت : نجس استو بعد انگار مامور آمد كه داد زدند آمد.(( حالا بريد گم شيد . جاها را هم جمع و جور كنيد وهمه چيز را تر و تميز. )) مهتابي هاي ديگر راهرو را روشن كرده بودند. تا در اطاق رساندم و هولم داد و گفت:(( گمشو)). يكي دو نفر نشسته بودند و صحبت از داد و بيداد مي كردند جلوي يارو. مهدي زير لحاف رفته بود. داشتم نگاهش مي كردم كه با سرعت سرش را آورد بيرون و ليواني را طرفم پرت كرد. اگر جا خالي نداده بودم دقيقا خورده بود وسط صورتم. بلند شدم و از همان دور رويش پريدم. بچه ها نذاشتند زياد بزنمش . سريع جدايمان كردند. قصدم توي صورتش بود ولي نگرفت. بي پدر آدم نبود كه. كسي هم نيامد. حتما داشتند زير سبيلي مي دادند. چراغ ها را خاموش كردند و جيغ ها هم بلند شد. زن و مرد. من هم بلند شدم چند تا لگد كوبيدم توي در. داد مي كشيدند و بعد صداي درها مي آمد كه يكي يكي باز مي شد و بسته و صداي سگي كه انگار خيلي بزرگ بود.

در اطاق ما را كه باز كردند، پارسش بلندتر شد. با چراغ قوه اي تمام گشتند. نورش را دور اطاق مي چرخاندند. در را كه بستند شروع كرديم فحش دادن و صداي سگ در آوردن .در را از نو باز كردند. فكركرديم در همه اطاق ها را باز كردند كه گر گرفتيم ولي خر نيستند. اول من رفتم بعد يكي يكي ريختند بيرون. حمله كردم طرف در. بچه ها پشت سرم. يكي از بچه ها مشت زد توي شيشه رنگي وسطي ورودي كه خردش كرد. دستش تا آرنج بريد و خون همينطور مي ريخت روي زمين كه گفتيم لامصب ها بياييد ببريدش. محسن با آن قيافه مسخره اش و چشمان نزديك به همش گرفتش . من هم بازويش را گرفتم. خون گرم بيرون مي آمد و بدنش سردتر مي شد. دوباره صداي سگ در آورديم كه يكي از دماغ درازها داد زد :(( هوس شلاق كرده ايد دوباره؟)) توي تاريكي قيافه اش مسخره تر بود. شلاقش هوا را شكافت و خورد كف زمين روي موزاييك ها . گفتم: بيا اين رو ببر كاري نداريم. هر هر خنديد و گفت : (( زر نزن. بذار انقدر خون برود تا عين سگ جان بده. بهتر. سگي كمتر. ))صدا ها ي اطاق هاي ديگر هم بلندتر شد. گفتم صداي سگ همه در آوردند. همه شان از پشت ميز بلند شدند. آمدند . جمع شدند توي راهرو. صداي سگ همه در آمده بود . يكيشان گفت:(( سگيد ديگر. مي خواهيد سگ را بندازم وسطتان تا ببينم چه گهي مي خوريد؟))

يكي دوبار با پا توي در ورودي كه داشت از جا بلند مي شد كوبيدم كه با شلاقش خواباند توي كمرم. خيلي درد داشت. مي سوخت. عين همان موقع كه مهدي چايي ريخت، مي سوخت. دوست داشتم همه اين دماغ درازها را دار بزنم كه همچين تلو تلو بخورند آويزان از طناب توي يك شب كه ماه بزرگ تر باشد پشتشان. قرص تمام. دوباره زدم. سگ را ول كردند . بقيه فرار كردند و من تا آمدم به خودم بجنبم ديدم پاچه ام را گرفته با آن چشمانش زردش كه در سياهي شب و سياهي تن استخوانيش مي درخشيد . محكم با پاي راست خواباندم توي شكمش .دوباره و دوباره. ول كن نبود بي پدر. يك شلاق دوباره خواباند توي پشتم كه هر چي زور داشتم از فرط درد توي پاي راستم جمع كردم و خواباندم توي شكم سگ. زوزه اي كرد و جدا شد. رفت آنورتر آورد بالا. ولي دست به پاچه ام كه زدم دستم خيس شد. جاي دنداهايش روي پايم افتاده بود. محسن نزديكم شد و دستم را گرفت . بيا بريم. همه با هم صداي سگ در مي آوردند. به يكي از دماغ درازها گفتم:(( كمي پارچه بده)) و لابلاي صداي سگ گفت: ((نمي دهم برو گمشو.)) دوست داشتم نوك دماغش را بكشم تا كنده شود از بيخ. ولي درد داشتم هم پشتم هم پايم. تا اطاق كشان كشان پايم مي آمد.ملحفه سفيد يكي از تخت ها را كشيدم و جر دادم و پايم رابستم. سريع خون دويد و قرمز شد. مهدي كاري نداشت و دوباره دراز شده بود و ملحفه را كشيده روي سرش. مي دانم از آن زير هر ثانيه مي پايدم. محسن گفت: ((خوب شد؟)) چيزي نگفتم و كمكم كرد تا بروم بالاي تخت دوم. جفت پايم را آويزان كردم. از آن پاييني كسي گفت:(( پايت را جمع كن.)) گفتم:(( بتوچه ؟)) پايم را رو به عقب بردم تا بخورد توي صورتش. ولي نخورد. شايد جا خالي داد.

اينجا همه فضولند و منتظرند تا لاپورتت را بدهند به عينكي ها. بدهند چه كار كنم. صداي سگ ها مي آمد. ول كن نبودند ديگر. يكي نيست خفه شان كند. مهدي دهنش را به لبه تخت ماليد. پشت سر دونفر داشتند در مورد ميله اي كردن اطاق ها حرف مي زدند. محسن افكن را دست گرفت و پاشيد تا صبح تيكه پاره مگس ها نشويم. عينكي هاي كثافت آمدند و درست جلويم وايسادند. صورت پر چين و چروكشان. يكيشان گفت:(( حالا سگ ميزني؟)) بي اهميت جواب ندادم. گفت:(( با توام)) گفتم :(( كور نبودي ديدي كه پاچه ام ا گرفت. سگ سياه كثافت.)) يكيشان گفت:(( بيا پايين.)) گفتم :(( مي بيني كه پايم بسته است.)) دستم را گرفت و كشيدم از تخت پايين. بدجور پايم ضربه ديده بود. درد كرد و توي استخوانم دردش مي پيچيد تا كمر. روي زمين گرم . ((راه برو. همه چيز زير سر توست)). انگار با سوراخ دماغش حرف مي زد. از اطاق كه بيرون رفتيم بچه ها اطاق شروع كردند صدا در آوردن. همه اطاق ها. يكيشان بردم جلوي پنجره توي اطاقشان زير مهتاب. چند تا گل پلاسيده گذاشته بودند توي گلدان جلوي پنجره. گفت: (( مي خواهي سرت را بكنم توي اين شيشه ؟ از خاك گلدان بدهم بخوري؟)) گفتم: ((بتو چه بي پدر عوضي)) . دستم را چرخاندم توي هوا و زدم به اينور و آنور. به گندگي دماغش گرفت و به عينكش كه افتاد ولي نشكست . خم شد. دستش را ماليد و پيدايش كرد و يكيشان چك آبداري توي گوشم خواباند كه جوابش را دادم . نامردها ريختند روي سرم و انداختنم روي موزاييك ها و كلي زدندم. من بي جواب نگذاشتم . عينك يكيشان مو برداشت و صورت يكيشان زخمي شد. ولي دستم را با طناب بستند و خمم كردند و محكم لگدي زدند كه با سر رفتم توي شيشه . زدند زير خنده. شانس آوردم. سرم را آرام از لاي تيزي شيشه ها كشيدم تو. كمي زخمي شده بودم و سوزش خرده شيشه ها را توي پوست سر و صورتم احساس مي كردم. جرات نكردم چيزي بگويم. شوكه شده بودم. يكي از عينكي ها گفت:(( قربان. اين ها را تازه آوردند. ))برگشتم. دو تا پيرمرد بودند كه دستشان را زنجير كرده بودند به هم و معلوم بود خسته بودند كه گردنشان خم شده بود. يكيشان از درد زوزه مي كشيد. يكي از دماغ درازها سيگاري سياه رنگ را از جيبش در آورد و كبريتي كشيد به رويش و پكي به سيگارش زد و گفت:(( گفتم ميله ها را زودتر را بيارند. راحت مي شويم)).

يكي از پيرمردها كمي چشمش باز شده و نگاهش به من بود. حتما صورتم بدجور شده بود كه با چشمش اشاره كرد. مستخدم را صدا كردند شيشه ها خرد شده را كه قرمز شده بود جمع كند. جارو بلندش را آورد و به جان موزاييك ها كشيد. چند لحظه اطاق سكوت بود و فقط صداي خر خر جاروي مستخدم مي آمد و صداي بچه ها كه آمد سكوت خرخر شيشه ها شكسته شد. يكي از دماغ گنده ها دست پيرمرد كناري را كشيد طرف خودش و اخم هايش را كرد توي هم گفت: (( چه غلطي كردي. ها؟. بدهم تمام سوسك ها را بخوري؟ )) پيرمرد دهنش را سريع باز كرد ودستش را گاز گرفت كه عينكي دستش را يكهو كشيد. گفت: ((هنوز نيامده سگ شدي؟ مي دهم پدرت را در آورند .)) عينكش را از روي دماغ گنده اش را در آورد. چشم هاي چال رفته بود و با دماغش عين قله و دره شده بود. روي دماغش از عرق برق مي زد. و داد كشيد : ((ببريدش زير زمين.)) حتما خطابش فقط مستخدم بود كه دست پيرمرد را گرفت و برد. آن يكي زل زد توي صورتش. عينكش را به صورتش زد و نگاه كرد (( مي خواهي. تو هم بفرستم لايش؟)) و بعد به من نگاه كرد. يكي گفت ميله ها را آوردند. نوكش دماغش مثل فلشي رفت طرفش.(( بگو همه را بيارند بيرون. همه را اطاق به اطاق)). حتما مهدي كثافت هم مي آيد. صداي در ها مي آمد كه يكي يكي باز مي شد و صداي بچه ها كه مي ريختند بيرون . اگر من بودم حتما مي ريختمشان جان اين ها يا شو فاژ ها. بچه ها دست مي كشيدند روي پره هاي شوفاژ . صدايي داشت ها. ((شما هم بريد)). دستم را باز كرد. رفتيم با پيرمرد. صدا ها با رفتنم بلند شد. سگ پارس مي كرد. هر كدام از دماغ گنده ها رفته بودند توي يكي از اطاق ها. بچه ها هم سر وصدا راه اندا خته بودند. مهتابي را خاموش كردند و صداي بچه ها بلندتر شد. در ها را يكي يكي پشت سر هم بستند و داد زدند : ((سگ هاي نجس)).



عليرضا دزفوليان
ارديبهشت 1382

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30965< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي